سالهای عمر زکریا بالا رفته، و سفیدی موهای سرش بر سیاهی آن غلبه کرده، استخوانهایش سست و قامتش خمیده شده بود. توان حرکت او فقط بقدری بود که به سوی معبد «هیکل» برود و به امور این عبادتگاه رسیدگی کند و پند و اندرز خود را به مردم ابلاغ نماید، سپس به انجام فرائض مذهبی و عبادت بپردازد و با پایان روز، شب تاریک را در صحبت با همسرش و ذکر خداوند به صبح برساند.
زکریا روزی یک ساعت نیز به مغازه خود می رفت، تا با سود اندکی که کسب می کرد امور زندگی خود را می گذراند و به یاری درماندگان و مستمندان می پرداخت ولی در هر حال از یاد و ذکر پروردگار خویش غافل نمی شد.
زکریا نود سال از عمرش می گذشت اما هنوز اولادی نصیبش نگشته بود و فرزندی از او حاصل نشده تا موجب پیوستگی نسل و امیدواری او باشد.
لذا او همواره با غم و اندوه، خستگی و نومیدی به منزل وارد می شد و پیوسته در این فکر بود که چون طومار زندگی او درهم پیچیده شود و مرگ گریبانش را بگیرد.
[295]
کیست که وارث حکمت و حافظ امانت وی باشد، زیرا غلامان و عموزادگان زکریا خود از اشرار بودند و باید کسی آنان را کنترل و هدایت می کرد. اگر این مردم بحال خود بمانند، دین را زیر پا می گذارند، فساد را ترویج و قوانین کتاب آسمانی را تغییر می دهند.
این خاطرات دردناک روح زکریا را می آزرد و اندوهی شدید بر جان و دل او می افکند، ولی زکریا مردی صابر و بردبار بود. او تنها در دل شب آه ناله ای جانسوز سرمی داد و بدینوسیله خود را از عقده های دل سبک می ساخت و باید چنین باشد زیرا که به اراده و تقدیر الهی معتقد و به قضای او خشنود بود.